یک خاطره از دوران اموزشی سربازی در پادگان 02 شهید انشائی پرندک
موضوع: دستگاه ردیاب موبایل در پادگان02 شهید انشایی پرندک
خب مثل خیلی از پسرای تیتیش مامانی دیگه که خوانواده خیلی لوسش کردن منم به همراه پدرم رفتیم به پارک بزرگ ساری تااز انجا من به انوان سرباز تحت اموزش به پادگان اموزشی اعزام شوم. خداییش اثلا فکر نمی کردم بتونم به این راحتی با کسی دوست بشم هنوز وارد اتوبوس نشده با یک شوخی ساده با پسری که کنارم نشسته بود و خیلی هم ناراحت و نگران بود دوست شدم اسم اون پسر صابر ذکریازاده بود مههندس معماری بود و خیلی هم کشتی گیر خوبی بود خلاصه باورتون نمیشه همه داشتن گریه می کردن انگاری مجلس ختم بود فقط من خیلی خوش حال و سرحال بودم تا اخر مسیر داشتم شوخی می کردم که یک هووووو اتوبوس از مازندران خارج شد و به تهران رسید من که تا حالاپام به کویر تهران نرسیده بود و با ابو هوا ی خشک تهران اشنایی نداشتم یک هو احساس غربت کردم و ساکت شدم حالا بچه ها که منو ناراحت دیدن به من دلداری دادن خلاصه طول مسیر از کویر تهران تا حمله ی مغول موضوع حف زدن منو صابر بود که به پادگان رسیدیم از اتو بوس پیاده شدیم .خداییش من انتظار یه مراسم ورودی شیک داشتم.... حد اقل یه سخن رانی.... که اینهو اسرای جنگی تو تا بچه ی 18 ساله با درجه ی سرباز یکی ماهم اون موقع موتور بودیم نمی دونستیم که فکر می کردیم اینا کبی باشن . خلاصه ما رو به خط کردن و تا جایی که میشد به ما متلک گفتن مارو نشوندن
یه هو یه ستوان رد شد خنده خنده گفت همش بازیه و رفت من اونجا دوزارم افتاد که همش فیلم برا ترسوندن ما. خلاصهیه صرباز صفر بچه اومد جلو داد زد من فرماندتونم همه ی بچه ها ترسیدن و هرچی می گفت اجرا کردن من هم با خنده داشتم اجرا می کردم چون مهتات بودم و نمی خواستم گاف بدم که یهو یکی نافرمانی کرد . سرباز صفر هم کفری شد و تا می تونست تنبیهش کرد وصت ماجرا مربی اموزش رسید و هر دو تا شونو تنبیه کرد خلاصه دژبان که فهمید ما خیلی اش خوریم به دروغ گفت اینجا دستگاه داریم و هرکی گوشیشو نده ردش زده و جاسوس شناخته میشه و همه دادن ولی من که خیلی زرنگ بودم یه نیگاه به ظاهر داقون پادگان کردم و تو دلم گفتم این پادگان اگه پول داشت این جوری نبود خلاصه ندادم
لو هم نرفتم تا اینکه یه روز فرمانده منو صدا زد و به من گفت سرباز اموزشی گفتم بله جناب سروان گفت اون گوشی که جیپ سمت چپت و حتی مدلشم گفت بیار بیرون و من گفتم سیگار قربان خندید و گفت این که بد تره من که هنگ کرده بودم گفتم قربان میشه با یه صد تومانی منو ببخشید یه دفعه فرمانده از کوره در رفت و گفت کول پشتی و کلاه اهنی بزار و تا اخر اموزشی پست بده و همینم کرد .من که از لو رفتن گوشی خیلی جا خورده بودم با رفیقم در باره ی دستگاه ردیاب موبایل صحبت کردم و انم با خنده ای خیلی ملیح گفت پسرررررر اینجا نظام منظور دژبان از دستگاه
یه عده از سربازای فضول دیگه هستن که در نقش انتن هستن . من که رکب بدی خورده بودم تو افق محو شدم...